سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر جدید

شعری از جمشید عزیزپور

بیرون سر می بریدند

کم من یک مشت ارزن به مرغ عشقم دادم

و اتاقم را با پرده آبی جدا کردم

صدای خون در خرخره می آمد

که من دراز کشیدم روی رخت خواب ابری پریشان .

همه چیز تمام شد با بردن سینی گوشت قربانی

 تا خوان همسایه .